بانــــوی بی قرار

دوستـــم داشته باش اندکی ولی طولانی!

بانــــوی بی قرار

دوستـــم داشته باش اندکی ولی طولانی!

دردلت....

دردلت مراجای بده 

 

دردل جای نمیدهی 

 

درذهنت جای بده 

 

درذهنت جای نمیدهی 

 

درخلوتت جای بده 

 

من که جای زیادی اشغال نمیکنم.... 

 

 

 

کفتارهاگرسنه اند

دست وپایم رابسته بودند  

به حراج نرسیده ام!.... 

 ازحراج بگو  

 به چندمعامله شدی؟؟؟ 

 شنیده ام به نگاه هرزعابری 

چقدربدهم شرش راکم کند؟؟؟ 

 خودت که نه اما.......... 

 لاشه ات قیمتی است 

 کفتارها گرسنه اندوخوب پول می دهند.   

 

  

 

همیشه منطق...پس دلم چی؟منطقی که می ترسه ودلی که دلشوره داره

میترسم . خیلی میترسم.
از حماقت دوستا، از کوته فکری آدما، از کرختی خودم، از این آینده ی گنگ و مبهم که معلوم نیست چی میشه در این شرایط نا بسامان جامعه ای که توش هستم، از این هرچه ممکن، از گناه، از برداشت های بد مردم، از غصه خوردن مامانم و روزبه روزپیرترشدن بابااز حال و روز یکی دو تا از دوستام، از خودم، از دلبستگیهام، از یأس، از غرور، از نومیدی، از تنهایی، از دل خوشیهای پوچ ومسخرم از کم آوردن، از کم آوردن، از کم آوردن .......میترسم دیدی  بعضی وقتا کلی حرف داری که به یه آدم مخصوص بگی ولی نمیدونی از کجا شروع کنی!!؟؟می‌ترسی از اینکه بد شروع کنی ٬ می‌ترسی از اینکه به بهترین شکل نگی ٬می‌ترسی از اینکه نتونی همه‌ حرفا رو بهش بگی و وسطشون فراموش کنی یه سریشون رو ... حتی ترس ازاین چیزااذیتم میکنه ... 

 این ترس مبهم تمام وجودموگرفته...

 

 

 

  

دلم پنجره می خواهد.

دیوار..دیوار..چهارضلع یک مربع نفرین شده؛که زنجیرواربه دورمن می گردند. 

 

چهارسیاه پوش.دست دردست...مثل بازیهای کودکی ام.....انهامی چرخندومن  

 

درمیان درست درمرکزدایره چشمهایم رامی بندم...انها..دیوارها اوازمی خوانند 

 

اوازهای اشنا.ومن خیره باچشمانم نگاهشان میکنم..که چه تاریکندوچه سرد. 

 

دلم پنجره می خواهد.                                                         

   

خودکشی ممنوع.........

من لبخندمی زنم تاازخودکشی فرارکنم (؟) 

 

چشم های من

این چشم های من 

 

ازرنگ 

 

ازسرود 

 

ازبود 

 

ازنبود 

  

ازهرچه بودوهست 

 

ازهرچه هست ونیست..... 

 

زیباترند....نیست؟؟؟؟