سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام یه دنیااااااااااااا سلام من اومدم

امیدوارم حال همتون خوب باشه من این آهنگ رو دوست دارم یکم قدیمیه

ولی دوست دارم شما هم دانلود  کنین بیاین نظر بدین هرررررررررررررررررررر

چی خواستین میزارم

                                       دانلود


سلام به تمام عزیزان و سرورانی که همیشه و هرجا منو همراهی کردن ممنونم که منو در وب تنها نمیگذارین 

افرادی هستن که به وبه من میانو فحش میدن اما نمیدونم چرا این کارارو میکنن 

عزیزانی که به من رای میدهند که ادامه ی کارو برای شما هموطنان 

 عزیز و گرامی ادامه بدم بیایین و در مورد اون شخصی که به تنهایی میادو فحش میده نظر بدین به نظر من که واقعا بی لیاقته و بهتره دیگه نیاد دوستتون دارم فعلا بای  

جدید

از همه ی اونایی که میانو نظر میدن که آپیم از همشون معذرت میخوام که نمیتونم بیام به خدا الان نزدیکه یک ماهه نیومدم بازهم ازتون معذرت میخوام دسته تک تکتونو میبوسم بعد که اومدم میگم چرا یه چند وقطی بود که نیومده بودم بازم معذرت فعلآ بای

جدید

از همه ی اونایی که میانو نظر میدن که آپیم از همشون معذرت میخوام که نمیتونم بیام به خدا الان نزدیکه یک ماهه نیومدم بازهم ازتون معذرت میخوام دسته تک تکتونو میبوسم بعد که اومدم میگم چرا یه چند وقطی بود که نیومده بودم بازم معذرت فعلآ بای

پست اختصاصی


 

2داستان عاشقانه و سوزناک... نظر یادتون نره...

سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه منو ببخشین اگه یه خورده

دیر آپ کردم به خدا دانشگام شروع شده. درسا خیلی سختن

 پدرم درومده با این درسای دانشگاه  خیلی کم. وقط میکنم

 آپ کنم ولی امروز اومدم که به تلافیه این چند روزی که نبودم

 دوتا داستان عاشقانه گذاشتم. ولی اگه گریتون گرفت. حتمآ

 بهم تو نظرات بگین.من این سوالو قبلآ هم پرسیدم آیا این

 روال داستان نوشتن رو دوست دارینن یا عوضش کنم

 به هرحال نظر شما خیلی مهمه چون این شماها هستین

 که منو ساپورت میکنین خوب دیگه زیاد به قول خودمون حرفیدم

 بریم سراغ داستان امروز فقط یادتون نره دوتا داستانه.

 نظرتونو در مورد دوتا داستان بگین مییییییسیییییی

. امیدوارم که خوشتون بیاد .

داستان

 ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط

 

مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار

 

کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار

 

کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...! پسر از این که دل مادرش را

 

شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه

 

شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در

 

این دنیا نبود . !

                                                  

 
 
یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید:


 

آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید


 

برخی از دانش آموزان گفتند:


 

با بخشیدن، عشقشان را معنا می‌کنند.
 
برخی؛ دادن گل و هدیه
و برخی؛ حرف‌های دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم گفتند:

با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق می‌دانند.

 
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

 
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان
 
 
وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان
 
 
خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و
 
 
شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
 
 
لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید
 
 
و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

 
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید:

 
آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟

 
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:

 
نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو
 
 
پدرت همیشه عاشقت بود.

 
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:

 
همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرارمی‌کند. پدر
 
 
من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و
 
 
بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
 

درس عبرت عاشقانه یه داستان کاملآ واقعی... نظر یادتون نره...

سلام خوبین امیدوارم حال همتون خوب باشه

 یه داستان کوتاه و خیلی جالب واقعی گذاشتم

 برای کسانی که عشق را قبول ندارن

 اینو بخونید و همیشه به عشق احترام

 بزارید چون کلمه ی مقدسیه

داستان

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که

 

میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

 

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر

 

خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به

 

من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم

 

نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

 

 

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت

 

نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن

 

این نامه برای شماست..!

 

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین

نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش

 

که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس

 

نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا

بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

 

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش

 

 

گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…چراااااااااااا

                                                

                                                         

                                                       

یه داستان جالب و قشنگ... نظر یادتون نره...

سلام به دوستان و عزیزان خودم امیدوارم حال همتون خوب باشه 

 من میخواستم چند کلام باهاتون حرف بزنم بعدشمآ طبق معمول داستان

 زیبارو براتون بنویسم که امیدوارم خوشتون بیاد . من در پست قبلی

 خیلی ناراحت بودم و تصمیم گرفتم که دیگه  نیام اما وقطی نظرات شما

 دوستای گلمو دیدم به خدا دلم نگرفت که این همه دوست خوب رو

 از دست بدم . تصمیم گرفتم که برگردم به جمع خودتون .

 و اومدم که دیگه برای همیشه بمونم البته اگه هنوز فراموشم نکرده باشید.

 بخدا دستم به نوشتن نمیرفت اما به خاطر شما دوستان و عزیزای خودم

 که همیشه منو با نظرات خودتون شرمنده میکنید .اومدم که دیگه

 برا همیشه پیشتون باشم. قول میدم که دیگه هیچ وقط غمگین نباشم

 چنانچه رسم دنیا اینه ولی بازم هر چی شما بگین .

به هر حال من واقعآ از  همتون ممنونم چون این شما ها بودین

 که باعث شدید که من برگردم .از همتون کمال تشکرو دارم

ممنونم که منو این همه ساپورت مبکنید .

 خوب دیگه فکر کنم زیاد حرف زدم سرتونو درد اوردم بریم سراغ

 داستان امروز که فکر کنم داستان جالبی هم باشه .

امیدوارم که خوشتون بیاد .

داستان شقایق
(یاشار) خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستانی بود. شال و کلاه کرده بودم به

 

سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و

 

مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم

 

- پلاک 21 ؟!

سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی

 

کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز

 

رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.

 

چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و

 

آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.

دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و

 

اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن

 

را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش

 

کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.

آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو

 

ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:

 

- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...

 

خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا

 

کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها

 

را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که

 

پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم،

 

اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان

 

آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به

 

این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:

 

- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک

 

دل نه صد دل عاشقش هستی؟!

 

اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری

 

به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد

 

و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام

 

داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می

 

دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور

 

رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به

 

همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله

 

نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می

 

رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می

 

کندیم و می خوردیم.

 

بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط

 

کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری

انجام می دادم...

 

بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد

 

هر چه زودتر از او خواستگاری کند.

 

روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم

 

توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم

 

تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:

 

- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک

 

بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما

 

دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود.

 

روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت

 

که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند

 

شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش

 

را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.

 

به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای

 

پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.

 

می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب

 

بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد

 

بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری

 

ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز

آمده سراغ شقایق و ...

 

حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل

 

اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما

 

تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های

 

نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:

 

- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به

 

تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور

 

باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم،

 

اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...

 

چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها

 

همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم

 

آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...

 

روز آخر به من گفت:

 

- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم

 

دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی

خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.

                                               

                                                   

 

حرف دلم دل تنگیهایم را برای کسی که دوستش دارم

داستان زیبا از تله موش... نظر یادتون نره...

سلا سلام بازم مهر آمد و فصل باز گشایی مدارس فرا رسید.

 خیلی دوست دارم وقطی این کچولوهارو میبینم اول صبح

 با ذوق فروان ولی چشمایی خابالو میرن مدرسه

 من تبریک میگم به عزیزایی که اول مهرو دوست دارن و میرن

 مدرسه امیدوارم که در تمام مراحل زندگیتون نمرهاتون همیشه

 ۲۰ باشه با آرزوی موفقیت این شعرو تقدیمتون میکنم

بعدشمآ دیگه میریم سراغ داستان بسیار زیبای

 تله موش که امیدوارم خوشتون بیاد

 

خدایا تو را می پرستم و تنها تو را دوست

  دارم خدایا به من قدرتی عطا کن که

  بتوانم آن باشم که تو می خواهی .

 خدایا تو را در بی کسیهایم به چشم دل

  نظاره گر بوده ام ، چگونه باید تو را بخوانم؟

  خود نمی دانم.

 خدایا این تویی که همه ی وجودم را به

 تو تقدیم می کنم .

 داستان:

موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست مرد مزرعه

دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول

باز كردن بسته بود .

موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد.

اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه

يك تله موش خريده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به

هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب

مزرعه يك تله موش خريده است.

مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم .

از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ،

 تله موش هم ربطي به من ندارد.

ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط

مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به

من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.

موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با

شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله

موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريدن شد.

سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر

روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟

در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد . زن

مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببيند.

او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مار

خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تله موش نزديك شد ،

مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن

صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً

به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه

برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« براي

تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست.

مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد

بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد .

اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و

آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ،

ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد .

روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين كه يك روز صبح ،

در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا

پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مرد مزرعه دار

مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند .

حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد

كه كاري به كار تله موش نداشتند

نتيجه ي اخلاقي : اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به

تو ندارد ، كمي بيشتر فكر كن. شايد خيلي هم بي ربط نباشد

                                            

                                               

این پست کاملآ اختصاصیه. نظر یادتون نره...

وای که امشب خیلی شب سختیه امشب خیلی دلم گرفته خیلی

 کاشکی اینجا بودید و میدید که مثل بارون گریه میکنم خدایا خدایا آخه چرا

 خیلی سخته آدم عزیزترین قلبشو وجودشو که مادر بزرگشه رو از دست بده

 هیچکی نمیدونه چی میکشم هیچکی نمیدونه چی میگم

 دوست دارم از صمیم قلبم داد بزنمو گریه کنم  خیلی سخته

بعداز چند روز تو کما بر اثر نفس تنگی و بعدشمآ......

 اگه میدونستم این اتفاق قرار بیفته به خدا میگفتم خدایااااااااااا

 جونه منو بگیر.....

  غم از دست دادنش خیلی سخته .....

  از عزیزان و دوستای خوب و گلم اگه اومدید این پست رو دیدید یه فاتحه

  نثار شادیه روح آن مرحوم و عزیز از دست رفته بکنید...

  من در رابطه با این زمینه اینقدر گریه کردم چشام دارن در میان

  امیدوارم هیچکی عزیزشو از دست نده چون خیلییییییییییی سخته

  یه شعر هم تقدیم میکنم به مادربزرگ عزیز و مهربانم که در میان

  ما نیست اما یادش همیشه هست روحش شاد یادش گرامی               

                              امیدوارم خوشحال بشی با گذاشتن این پست .

                    به یکی از عزیزانم تسلیت میگم که خودش میدونه کیو میگم.

                                                       کجایی مادر بزرگ

                                   جات همیشه توی خونه خالیه
                                              

                              کجایی مادربزرگ که ببینی نوه شیطون تو
                                              

                                              این روزا چه حالیه
                           

                                        دارم از خستگی روزا میام

                                           لحظه ها منتظر اومدنن

                                           کلاغه خبر آورده که باید

                                     امشب از خستگی حرف نزنم
 

                                                کجایی مادر بزرگ؟

                                               که منم داغون شدم

                                                 با همه بی خبری

                                             حالا از حال تو باخبر شدم

                                         مادرم راست می گفت مادر بزرگ!

                                          قصه های تو یه جون دیگه داشت
 

                                              قصه های تو یه دنیای دیگه
                                                                      

                                                          یه زمین
                            

                                                 یه آسمون دیگه داشت

                                             قصه های تو منو خواب می کرد

                                           حرفای قشنگ تو دلمو آب می کرد

                                           حالا اون حرفا دیگه مادر بزرگ!

                                                      همه تکراری شده!

                                        چشمی که با قصه هات خواب می رفت

                                              همه شب اسیر بیداری شده
       

                                                     کجایی مادربزرگ؟
  

                                                     که من داغون شدم

                                                  تو پر قصه بودی برای من
                                      

                                          چشماتو باز کن چشماتو باز کن  

                                                            

                                                      

اولين نيستيم ...!! اما بهترينيم ... نظر یادتون نره

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی

روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار

یک جایی شبیه دل خودش ،

کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،

کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،

دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،

خیابان ساکت بود ،

فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد

در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را

صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،

هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،

مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد

صدای گام هایی آمد و .. رفت ،

مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،

خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،

اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش

می کردند ،

مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،

معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،

گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...

فاطمه باز هم خندیده بود ،

آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،

برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،

تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،
آ

گهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،

رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،

مثل فروختن یک دانه سیب بود ،

حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و

شروع یک کاسبی ،

پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد

یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،

پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،

صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،

- داداش سیگار داری؟

سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،

نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد

، توی یک خانه یک اتاقه و گرم

چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت

، پاشد :

- پولام .. پولاااام ،

صدای مبهم دلسوزی می آمد ،

- بیچاره ،
- پولات چقد بود ؟

- حواست کجاست عمو ؟

پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،

جای بخیه های روی کمرش سوخت ،

برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،

بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
دل برید ،

با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...

- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،

صبح شده بود ،

تنش خشک شده بود ،

خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،

در بانک باز شد ،

حال پا شدن نداشت ،

آدم ها می آمدند و می رفتند ،

- داداش آتیش داری؟

صدا آشنا بود ، برگشت ،

خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،

چشم ها قلاب شد به هم ،

فرصت فکر کردن نداشت ،

با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،

- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ،

- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...

پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....

افتاد روی زمین ،

جوان دزد فرار کرد ،

- آییی یی یییییی

مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،

دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،

- بگیریتش .. پو . ل .. ام

صدایش ضعیف بود ،

صدای مبهم دلسوزی می آمد ،

- چاقو خورده ...

- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟

- چه خونی ازش میره ...

دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش

دستش داغ شد

چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،

سرش گیج رفت ،

چشمهایش را بست و ... بست .

نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،

همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........

همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :

- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .

                                       

                                             

                                    

قصه ی پسری که عاشق میشه  .. عید فطر مبارک .. نظر یادتون نره

سلام اي كهنه عشق من كه ياد تو چه پا برجاست

سلام بر روي ماه تو عزيز دل سلام از ماست

تو يك روياي كوتاهي دعاي هر سحر گاهي

شدم خواب عشقت چون مرا اينگونه ميخواهي

من ان خاموش خاموشم كه با شادي نمي جوشم

ندارم هيچ گناهي جز كه از تو چشم نمي پوشم

دو غم در شكل اوازي شكوه اوج پروازي

نداري هيچ گناهي جز كه بر من دل نمي بازي

عید فطر مبارک............

داستان

 پسر و دختری

بودن که از بچگی با هم بزرگ شده بودن با هم بازی میکردن دوچرخه سواری میکردن

بعضی وقتا هم پسر میرفت خونه ی دختر و کلآ با هم بودن پسر دلش نمیخواست

میهمانی بره چون ممکن بود یکی دو روز بهترین دوستشو نبینه البته نمی دونست

این حس چیه ولی خوب میدونست که اگه دوستشو نبینه یه حس بدی داره ولی

نمیتونست حسشو تشخیص بده آخه 7 _ 8 سال بیشتر نداشت میگذشتند روزهای

خوب عشق ما به سان روزهای گرم تابستان تا رسید فصل سرد خزان و تک تک این

غنچه های نوشکفته خشک و سرد همچون برگ های درختان تنومند ریختند در پای

ساقه اما درختان تنومند ساقه هاشان هست پر استقامت باز میسازند برگ و جوانه

ناگهان در روزی از روزهای سرد پاییز کآسمان بود از غم و غصه لبریز چشمهایش بود

بغض آلود و وحشتناک و طغیانگر که حتی خورشید هم میخروشید از توهم ترس

دست های کوچکت ناگهان از دست های من جدا شد آسمان با آن همه غصه ناگهان

بغضش ترکید و تو را برد آن طرف آن طرفتر دور دورتر من تمام عشق خود را نیرو کردم

تا تو را از آسمان سرد و وحشتناک باز پس گیرم اما چه سود آسمان غمناک و

وحشتناک برگ های غنچه ی کوچک عشق ما را با دست های سرد خود می برد

بزرگ و بزرگتر میشدند پسر خجالتی بود خجالت میکشید توی کوچه با دختر حرف

بزنه و البته خجالت میکشید بره خونشون و دختر هم نمیامد خونشون به همین خاطر

رابطشون کم شده بود ولی عشقه پسر همچنان گرم و آتشین بود مثل اول هرچند

13 یا 14 سال بیشتر نداشت اما معنی احساسشو خوب میفهمید و میفهمید که این

یه دوست داشتن معمولی نیست و کم کم داشت معنی عشقو میفهمید تا اینکه یه

خبر قلبشو از جا کند مامانو باباش گفتن میخوایم از اینجا بریم داشت دیونه میشد باید

چی کار میکرد ؟ کاری نمیتونست بکنه رفتن از اون محل ولی چون خونهی مامان

بزرگاشون اونجا بود گاهی میامد خونه ی مامان بزرگش میدیدش این براش کافی نبود

یه بار تصمیم گرفت حرفشو بزنه به مامانش گفت میخوام برم خونه ی مامان بزرگ در

اصل میخواست بره حرف دلشو به دختر بزنه رفت خونه ی مامان بزرگش نشست

جلوی در اما هرچی صبر کرد دختر بیرون نیومد 1 روز 2 روز 3 روز نیومد که نیومد از

دوستاش پرسید دختر چرا بیرون نمیاد دوستاش گفتن از اینجا رفته بازم قلبش

شکست چرا باید این همه زجر میکشید تا گذشت........ تا گذشت این فصل بی

احساس و آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک باز هم آمد فصل خوب تابستان چه

کسی می گوید پادشاه فصل هاست پاییز پاییز از غم و غصه هست لبریز پادشاه

فصل هاست فصل تابستان فصلی که هست از خنده و عشق و عاشقی لبریز باز هم

از راه رسید فصل تابستان پسر و دختر یه نسبت فامیلی دوری باهم داشتن و این

باعث امیدوار موندن پسر بود تا اینکه بعد از 2 _ 3 سال نوبت ازدواج فامیل

مشترکشون شد قرار ازدواج 18 شهریور بود پسر از اول تابستون برای اولین بار

میخواست که تابستون زود تموم بشه پیش خودش فکر میکر که یک تابستون در مقابل

رسیدن به معشوقش چه ارزشی میتونه داشته ؟ روزای گرم تیر و مرداد میامدن و

میرفتن تا اینکه شهریور رسید شمارش معکوس شروع شد 18 17 16 ..... پسر رفت

لباس خرید بهترین لباسی که فکر میکرد حتی یک کراوات هم خرید که دیگه چیزی

کم نداشته باشه 18 شهریور رسید صبحش پسر رفت آرایشگاه آقای آرایشگر دوست

دوستش بود به شوخی بهش گفت چه خبره اینطوری میخوای کجا بری پسر چیزی

روی لباش نیاورد ولی توی دلش گفت میخوام عشقمو ببینم انقدر هیجان داشت که

دستاش به لرزش افتاده بودن کارش اونجا تموم شده بود برگشت خونه دیگه باید کم

کم حاضر می شدن و به سمت محل عروسی در حرکت میکردن وقتی رسیدن پسر

انقدر هیجان داشت که فکر میکرد هر لحظه ممکنه سکته بکنه همه رفتن داخل جز

پسر چون منتظر دختر بود تقریبا 1 _ 2 ساعت منتظر بود تا اینکه ماشینشون رو دید

واقعا داشت سکته میکرد داشت خفه میشد گره کراواتشو یه کم شل کرد تا بتونه

راحت تر نفس بکشه دختر با مامان و بابا و برادرش اومدن تو ناگهان دیدیم تو را دیدی

مرا دیدمت اما ندیدی عشق گرمم را تو فراموش کرده ای فصل زمستان فصل تابستان

خزان را تو فراموش کرده ای آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک را تو فراموش کرده

ای آن زجه های بی غروبم را تو فراموش کرده ای آن برگ های غنچه ی عشق کوچک

را که در فصل خزان برگ هایش همچو برگهای درختان تنومند شدند پرپر یک سلام این

بود حرف های ما بعد از فصل خزان و آسمان سرد و غمناک باز هم رفتی باز رفتی و

باز هم سر آمد عمر تابستان باز شد فصل خزان پسر خیلی سعی کرد ولی فقط

تونست یه سلام بکنه بازم نتونست حرفه دلشو بزنه حتی نتونست یه حرف معمولی

بزنه چون ترس توی وجودش رخنه کرده بود ترس از اینکه با یه کابوسه ترسناک از

رویای قشنگه با اون بودن بیدار بشه با خودش فکر میکرد که من دوسش دارم ولی

اگر اون دوسم نداشته باشه چی ؟ 4 یا 5 سال بود از عشقش دور بود ولی قلبش با

اون و به یاد اون میزد تصمیمشو گرفته بود باید هر طور بود خودشو از مرگ شمع وار

نجات میداد وقتی صورت زیبای دختر رو میدید قلبش ذوب میشد اون شب 3 _ 4 بار

بیشتر دخترو ندید و هر بار فقط چند ثانیه ولی هر بار که میدیدش دلش میخواست با

تمام وجود بقلش کنه و بهش بگه که چقدر دوسش داره و چطوری عاشقشه ولی

بازم نتونست عروسی هم تموم شد و البته بدون نتیجه ولی بعد عروسی همه از

دختر تعریف میکردن و پسر به خودش افتخار میکرد که عاشق چنین دختری هست اما

ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و

سعی داشت عشق تو را از من بگیرد باز کوشش کرد باز شد سرد و غمگین و

وحشتناک و رعب انگیز باز شد از غم و غصه لبریز ولی این بار عشق من از جا نلرزید

حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های

پر استقامت من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود من هنوزم یاد دارم قلبهامان با

یکدگر بود آه وای من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد اما در خیال من تو روزی

باز می آیی در آغوشم می نشینی باز در قلبم اینجا بود که انگار داستان شد تمام اما

این نیست تنها یک داستان پس بدان تو حقیقت را قلب من جز تو نمی خواهد کسی

را این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش

عاشق دختر هستش بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی

نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا

معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که

ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی

رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل

زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن

ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و

سعی داشت عشق تو را از من بگیرد باز کوشش کرد باز شد سرد و غمگین و

وحشتناک و رعب انگیز باز شد از غم و غصه لبریز ولی این بار عشق من از جا نلرزید

حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های

پر استقامت من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود من هنوزم یاد دارم قلبهامان با

یکدگر بود آه وای من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد اما در خیال من تو روزی

باز می آیی در آغوشم می نشینی باز در قلبم اینجا بود که انگار داستان شد تمام اما

این نیست تنها یک داستان پس بدان تو حقیقت را قلب من جز تو نمی خواهد کسی

را این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش

عاشق دختر هستش بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی

نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا

معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که

ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی

رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل

زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن

                                               

                                               

                                             

توجه توجه این پست کاملآ اختصاصیه ..تقدیم به f

تقدیم به کسی که خیلی دوسش دارم * f * عزیزم امیدوارم هر جا باشی همیشه خوب باشی

 دیروز تولد مایکل جکسون بوده این f عزیز مایکلو خیلی دوست داشت منم بخاطر این

 خواستم با گزاشتن این پست خوشحالش کنم اینم همیشه تیکه کلامشه miiiiiisiiiiiii

 وایییییییییییییی یه چیز میگم یه چیز میشنوید خییییییییییییییییییییییییلییییییییییییی

 دوسش دارم خییییییییییییییییییییییلییییییییییییییییییی حلا این شعرو تقدیم میکنم

 بهش و از همین جا میبوسمش. مایکلو خیلی دوست داره . مایکل جان تولدت مبارک

 امیدوارم با شنیدن این جمله و با دیدن این پست خوشحال بشه .

                                                           

عشق یعنی راه رفتن زیر باران

                               عشق یعنی من می روم تو بمان

عشق یعنی آن روز وصال

                             عشق یعنی بوسه ها در طوله سال

عشق یعنی پای معشوق سوختن

                             عشق یعنی چشم را به در دوختن

 عشق یعنی جان می دهم در راه تو

                            عشق یعنی دستانه من دستانه تو

عشق یعنی مریمم دوستت دارم تورو

                            عشق یعنی می برم تا اوج تورو

عشق یعنی حرف من در نیمه شب

                            عشق یعنی اسم تو واسم میاره تب

عشق یعنی انقباظو انبصاط

                            عشق یعنی درده من درده کتاب

عشق یعنی زندگیم وصله به توست

                           عشق یعنی قلب من در دست توست

عشق یعنی عشقه من زیبای من

                           عشق یعنی عزیزم دوستت دارم 

 

                                 **  f **    عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه

                                                                

                                               

یک داستان بسیار غمگین.... نظر یادتون نره

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟


هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده  بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و................



سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟


هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده  بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و


گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟


لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟


دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟


معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم


لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید


و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه  و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...


من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود  sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش  


دوستدار تو (ب.ش)


لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود


معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی


لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان


لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟


ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان


دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد


آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...


لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد


خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          خواهان کسی باش که خواهان تو باشد


خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          آغاز کسی باش که پایان تو باشد

                                                   

                                                


این حرف دل خودمه  ...

این حرف دل خودمه                 

                                   شاید خودش الان اینو بخونه

 

                    خدایا آنکه در تنها ترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشت
 

                        تو در تنها ترین تنهاییش تنهای تنهایش نذار

                               

                                دلم برات تنگ شده ...... !!!


               دلم برات تنگ شده خیلی وقته لحظه دوری ازتو خیلی سخته

            نمی دونی چه تلخه بی تو بودن چه معنی داره بی تو شعر سرودن

 دلتنگی هام فراون دل دیگه بی تو داغون دنیابا اون بزرگیهاش بی تو برام یه زندونه                                 

هیچکس جزتو ندارم که سر رو شونش بزارم باز مثل ابرای بهار واسش یه دنیا ببارم

  به سرهوای تودارم اینجوری داغونم نکن من که اسیر عشقتم بیا و زندونم نکن         

     زندگی بی تو مشکل خودت اینو خوب میدونی بیا و این آخر عمر بگو همین جا   

                   دیگه ازش خوشم نمیاد

                                                   خاکم نکنین بزارین اونم برسه

               خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

                              خداحافظ  گل  لاله ........ تموم عاشقا  باختن

                 خداحافظ  گل  پونه ........ گل  تنهای   بی خونه

                             لالایی ها دیگه خوابی به  چشمونم نمی شونه

                              یكی   با  چشمای  نازش  دل   كوچیكمو  لرزوند 

               یكی  با دست  ناپاكش  گلای  باغچمو  سوزوند 

              تو این شب های تو در تو .. خداحافظ گل شب بو  

                               هنوز    آوار   تنهایی  داره   می باره   از  هر سو          

                                  خداحافظ  گل مریم ........ گل  مظلوم   پر دردم 

                                  نشد  با  این  تن زخمی  به  آغوش تو  برگردم 

                   نشد  تا بغض  چشماتو  به خواب قصه بسپارم

                                  از  این فصل  سكوت و  شب  غم  بارونو  بردارم 

                     نمی دونی چه  دلتنگم  از  این خواب  زمستونی

                                       توکه بیدار بیداری بگو از شب چی میدونی 

                                                 تو اا رویای سر درغغ